"♥کســـی می آیــد♥"11 جدید
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
بازدید : 476
نویسنده : آرمان حسيني

"♥کســـی می آیــد♥"11 جدید

فصل 41 
آن شب خواب به چشمانش نیامد... تمام وجودش در تمنای دوباره شنیدن صدای حسام می سوخت... اما چاره ای نداشت جز این که خود را سرزنش کند و به کسری بیاندیشد!!
سحر گفته بود:« اگه کسری می دونست با این کارش تو بیشتر به حسام فکر می کنی محال بود این گوشی رو بهت بده!!» 
سحر راست گفته بود...!! صبح زود مامان مهری بیدارش کرد ... که نماز بخواند و برای مدرسه آماده شود... نماز را خوانده بود... تسبیح را از گردنش درآورد و ذکر گفت... دوباره صدای حسام در گوشش پیچید... بی تاب شد از جا برخاست تا دوباره به او زنگ بزند... فقط صدایش را بشنود تسبیح را به گردن آویخت و به سوی کیفش رفت... یک پیام داشت به شوق آمد و آن را خواند... از طرف کسری بود: 
خورشید خانم دوباره باز بیرون بیا
حجاب ابرُ پس بزن میون آسمون بیا
دوستت دارم
چندبار پیام کسری را خواند... لبخندی روی لبش آمد... از زنگ زدن به حسام منصرف شد... کسی درونش می گفت با این کار... فقط حقیر خواهی شد... کسری دوستت دارد... کسری به فکر توست... کسری برای هر دختری ایده آل ترین مرد است... به او فکر کن و دوستش داشته باش... 
کسری مثل روزهای گذشته... هر روز می آمد... هر روز با لباسی تازه... هر روز با پیام تازه تر... هر روز با عشق بیشتر... و این خورشید را دلخوش می کرد... پری و سحر بی میل نبودند که خورشید رابطه نزدیکتری با کسری داشته باشد... اما همیشه تاکید می کردند... فقط باید بیاد خواستگاری!! و الا... نباید باهاش دوست بشی!! و خورشید می گفت:« تا عاشقش نشم نمی تونم به ازدواج باهاش فکر کنم... بعدش ما اصلا به هم نمی خوریم فکرشو بکن باید توی چه دردسری بیافتیم اگه واقعا بخواد بیاد خواستگاری!!» 
اما به قول کسری آن ها دیگر دوست هم بودند و کاری نمی شد کرد... خورشید با اینکه هنوز باور نداشت دوست پسری دارد اما راحت تر از قبل می نمود... حتی گاهی سوار اتومبیل کسری هم می شد... تنها رابطه شان به راه مدرسه ختم شده بود... خورشید جرات نداشت خارج از ساعت مدرسه رفتن و برگشتن او را در جایی ببیند... و کسری از دل و جان اصرار داشت که یک روز هم که شده جایی قرار بگذارند... 
کسری:« خورشید احساس بدی دارم آخه چرا یه روز نمیای جای دیگه ای بریم؟» 
خورشید:« خودت می دونی که نمی شه!! من شرایطش رو ندارم...» 
کسری:« تو هیچ وقت نمی خوای سعی کنی... خورشید دوست دارم... ولش کن... دیگه خود ضایع کردنه!!» 
خورشید:« نه بگو... بگو دیگه!!» 
کسری:« اصلا منو درک نمی کنی... به نظرت تا کی فقط باید یواشکی توی ماشین بشینی هی بگی مهرداد... مامانم... آقاجونم!!» 
خورشید از عصبانیت کسری خنده اش گرفت و گفت:« من که از اولش گفتم به درد دوستی نمیخورم... من مال این حرفا نیستم... اصلا نمی دونم چطوری تا همین جا هم پیش اومدم!! گاهی وقتا حس می کنم از خودم هیچ اراده ای ندارم... دارم توی مسیری قدم می زارم که اصلا نمی شناسمش اما نه ترسی ازش دارم نه هیجانی برای رسیدن به انتهاش...!!» 
کسری:« اگه تو هم دلت رو به من داده بودی... مثل من فقط به انتهای مسیر فکر می کردی... به جایی که بهتر از اینجاست!!» 
خورشید:« ... اما....من فرصت بیشتری می خوام... تو شرایط منو بهتر می دونی...» 
کسری عصبانی شد و فریاد زد:« یعنی چه؟!... شرایط من شرایط من اگه منظورت اون پسره است... که گذاشته رفته... پشت سرشُ هم نگاه نکرده!!!... شنیدم بی خیالت شده... خورشید شل و وارفته... نفس هایش به شماره افتاد... آب دهانش را به سختی قورت داد و با چشم های گشاد شده از وحشت به کسری نگاه کرد... کسری چنگی به موهای نرم خود زد و گفت:« نمی خواستم... ناراحتت کنم... اما... منم... تحملم یه حدی داره!!... نمی تونم بشینم و بی تفاوت باشم...!!» 
خورشید که نفرت تمام وجودش را پر کرده بود... نفس عمیقی کشید و گفت:« ناراحت نشدم... من دیگه خیلی وقته به او فکر نمی کنم... در واقع... خوشحال می شم اگه برای آینده اش تصمیم دیگه ای بگیره!!» 
کسری با نگاه تیزبین و باهوشش خورشید را نگاه کرد و گفت:« نه... بازیگر بدی نیستی!!... تئاترتون اول شد؟! نه؟!» 
خورشید عصبی بود... دستش را مشت کرده بود و می لرزید... کسری ارام دستش را روی دست خورشید گذاشت و گفت:« فکرشو نکن... اگه خودت رو از شر فکر کردن به اون خلاص کنی... بهت قول می دم دنیای بهتری رو تجربه کنی...» 
خورشید مثل برق گرفته ها دستش را از دست کسری بیرون کشید... کسری لبخندی عصبی زد وگفت:« می خوام که فکرتو آزاد کنی...» 
خورشید... خورشید متشنج و عصبی از حرف های کسری گفت:« فکرم آزاد هم بشه... اعتقاداتم نمی ذاره اون طوری که تو می خوای باشم!» 
کسری:« مگه من از تو چی می خوام؟! من آینده رو با تو می خوام همین؟! چیز غیر عادی و خلاف شرعیه؟!... می خوام که همپای من باشی... کنارم باشی... شونه به شونه ام... عشق من باشی... عشق من هستی... عشق من بمونی... تو تجربه ی هیچ چیزی نداری... برام جالبی... سادگی هات برام شگفت انگیزه...» 
خورشید از شنیدن حرف های کسری خسته نمی شد... 
صدای دلنشین و لحن زیبای کلامش به او آرامش می داد... 
شب، هنگام خوابیدن، یواشکی نگاهی به گوشی اش انداخت یک پیام از کسری بود. 

همه می دانند که من و تو از آن روزنه سرد و عبوس 

باغ را دیدیم و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست 

سیب را چیدیم همه می ترسند... 

همه می ترسند، اما من و تو به چراغ و آب و آیینه پیوستیم و نترسیدیم...


از پیام هایی که او می فرستاد لذت می برد... انگار برای فرستادن آن ها... همه ی وقتش را می گذاشت تا با معنی ترین و زیباترین قطعه ها را برایش بفرستد... آن شب خورشید برای اولین بار جواب پیام او نوشت: 
من از تو می مردم اما تو زندگانی من بودی
تو با من می رفتی تو در من می خواندی 
وقتی که خیابان ها را بی هیچ مقصدی می پیمودم 
تو از میان نارون ها، گنجشک های عاشق را 
به صبح پنجره دعوت می کردی. 
و کسری جواب داد: 
(قربونت برم عزیزم) 
خورشید با لبخند به رختخواب رفت... انگار تصویر حسام کمرنگ شده بود مهرداد هنوز درس می خواند... 
خورشید:« مهرداد؟!!» 
مهرداد:« هوم...» 
خورشید:« یه چیزی بپرسم راستشُ می گی؟!» 
مهرداد:« بپرس...» 
خورشید:« از حسام خبر نداری؟!» 
مهرداد چشم غره ای به او رفت و گفت:« بخواب!!» 
خورشید:« به خدا برام دیگه مهم نیست!!» 
مهرداد:« آره... معلومه!!» 
خورشید:« بگو دیگه!!» 
مهرداد:« خبری ندارم...» 
خورشید:« دروغ می گی!!» 
مهرداد:« همینه که هست!!» 
خورشید:« خواهش می کنم بگو...» 
مهرداد:« از یکی شنیدم... فعلا نمی یاد... یکی دیگه هم می گفت،... چند شب اومده به مامانش اینا سر زده و رفته!! وضعش خوبه دیگه با هواپیما می ره می یاد!» 
خورشید:«... می گم... از نامزدی و این چیزها حرفی نشنیدی؟!» 
مهرداد:« نه!!» 
خورشید:« جون من راستشُ بگو...» 
مهرداد:« خورشید... به والله خبر ندارم... دست از سرم بردار... بهش فکر نکن... این روزا تازه می بینم یه کمی رو به راه شدی با فضولی کردن تو کار اون، حال خوبتو خراب نکن...» 
دلم می خواد اون قدر جنم داشته باشی که اگه کارت عروسی اشو هم دیدی عین خیالت نباشه!! جواب اون نامردی ها... بی خیالیه... 
خورشید:« نکنه چیزی شنیدی داری این طوی حرف می زنی!» 
مهرداد:« ما رو باش!!... بخواب عزیزم بخواب!! چون دیگه جوابتو نمیدم.» 
خورشید با خودش فکر کرد:« مهرداد راست میگه... نباید برام فرقی بکنه اصلا از حالا همه اش به این فکر میکنم که نامزد کرده!!» 
اون وقت خودمم راحت تر زندگی می کنم... 

فصل 42
سه روز بود که از کسری خبری نشد... نه پیامی داد... نه خودش آمد... روز سوم خورشید دستپاچه و نگران، خیابان را نگاه می کرد...
سحر:« امروزم نیومده...» 
خورشید:« خدا کنه اتفاق بدی نیافتاده باشه...» 
سحر:« خب... یه زنگ بهش بزن...» 
خورشید:« نمی تونم... خجالت می کشم!!» 
سحر:« بابا خجالت نداره. گوشی رو برات خریده واسه این طور وقت ها دیگه!! نکنه فکر کردی خریده واسه زنگ زدن به کس دیگه!!» 
خورشید افسرده و نگران این طرف و آن طرف را نگاهی انداخت... گوشی را از کیفش بیرون آورد و نگاهش کرد و زیر لب گفت:« تورو خدا... یه خبری بده!!» 
سحر گوشی را از دست خورشید قاپ زد و گفت:« شماره اشُ بگو ببینم...» 
خورشید:« نه سحر... من حرف نمی زنم... چی بهش بگم؟!... اصلا روم نمی شه!!» 
سحر:« بهش بگو... نگرانت شدم همین!!» 
خورشید:« اون وقت توقعش بالا می ره!!» 
سحر:« مثلا چی می شه!!...» 
خورشید:« تو حرف می زنی؟!» 
سحر در حالیکه گوشی را به خورشید می داد گفت:« بیا بگیر باباجون تو آخر عرضه ای!! من چی دارم که بگم؟!!» 
خورشید گوشی را گرفت و گفت:« امروزم صبر می کنم اگه خبری نشد فردا زنگ می زنم!!» 
سحر:« جمله ات تکراری بود! دیروز هم اینو گفتی!» 
خورشید:« خیله خب حالا... یه کم دیگه صبر می کنم!!» 
آن صبح هم گذشت... بعدازظهر که از مدرسه برمی گشتند... خورشید ناامیدانه همه جا را ورانداز کرد... اما بازهم کسری نیامده بود... غم همه وجودش را گرفت... ترس بر قلبش پنجه انداخت... نکنه کسری دیگه نیاد!! وای من آخرین لحظه بهش چی گفتم؟! نکنه حرف بدی زدم؟!!
اون که از شعری که فرستادم خوشش اومد... آخرشم یه جمله عاشقانه برام فرستاد!! نکنه انتظار داشته منم براش بفرستم؟! 
سحر دیوانه شده بود از نکنه نکنه های خورشید... 
سحر:« تو واقعا عاشق شدی ها!!» 
خورشید لحظه ای دلش لرزید... اره؟!!... نه بابا... فقط نگرانم!! سرم گرم بود با کسری!! یاد حسام نمی افتادم... 
سحر:« قرار بود فقط یاد حسام نیافتی!!... فکر کنم باقی اش دیگه مهم نباشه!! خودتُ اذیت نکن!!» 
خورشید:« گم شو ببینم حالا وقت این حرفاست؟!» 
سحر:« آخه حال و روزتُ ببین!! امروزم نمی خوای با من شیمی کار کنی؟!» 
خورشید:« تو هم فقط ناله ی درس بکن!!» 
سحر:« اگه خدا یه ذره از هوش و حواس تو رو به من می داد چی می شد!!؟!» 
خورشید:« می گم... یه زنگ بزنم... برم خونه که دیگه نمی تونم» 
عاقبت شماره کسری را گرفت... دومین بوق بود که صدای دلنشین کسری آمد:« سلام خورشید خانم!!!» 
خورشید با شنیدن صدای کسری تمام توانش به یکباره از دست داد و نفسی کشید و به دیوار تکیه زد... با صدای لرزان گفت:« سلام... خوبی؟!» 
کسری:« از همه ی لحظه های عمرم بهترم» 
خورشید ساکت ماند... نمی دانست چه بگوید... صدای سرحال کسری کمی برایش عجیب بود... همه اش فکر می کرد اتفاق بدی برایش افتاده که خبری از او نشده اما صدای کسری نشان از هیچ اتفاق بدی نداشت... پس چه طور تا آن لحظه هیچ خبری از او نشده بود...!!» 
کسری که سکوت طولانی خورشید را دید گفت:« جانم؟! بگو عزیزم!! می خواستی بگی دلت تنگ شده!!؟! می خواستی بگی نگران شدی؟! می خواستی بگی چرا خبری ازم نشده؟! الهی فذات بشم منم می خوام همین چیزا رو ازت بشنوم دیگه!! سه روز خودمو زندانی کردم که نه خبری بهت بدم نه اون طرف ها آفتابی بشم ببینم بالاخره یه خبر از این عاشق دل خسته می گیری یا نه!!...» 
خورشید هیجان زده بود و خجالت زده... فقط لبخند زد... لبخندی که سحر آن را می دید نه کسری...! 
سحر:« خب تو هم حرف بزن...» 
خورشید:« پس... حالا که خوبی... خداحافظ...» 
کسری:« چی کار می کنی...؟! قطع نکن خورشید؟!! ببینم... ناراحت که نشدی!!... خورشید خانم...؟! کجایی الان؟ همون جا باش تا من برسم...» 
خورشید:« نه نه ... من نزدیک خونه ام... دارم می رم خونه... الان نیایی ها!!... اصلا نمی تونم بیرون باشم...» 
کسری خندید و گفت:« باشه عزیزم... برو خونه... شب بهت زنگ می زنم حواست باشه!!» 
خورشید بعد از خداحافظی با کسری سحر را بغل کرد و از خوشحالی اشک ریخت. 
سحر:« خوشم میاد زودم عاشق می شی!!» 
خورشید:« نه بابا چی می گی... یاد حسام افتادم!» 
سحر:« بابا دیگه این قدرها هم که تو فکر می کنی بی مغز و هوش نیستم!!» 
خورشید خندید و با هیجان جمله های کسری یکی یکی بازگو کرد... هیجان زده جو گرفته به خانه آمد.... 
احساس عجیبی داشت... حس می کرد... آدم جدیدی است انگار تازه به این دنیا آمده بود و همه چیز بوی نو بودن می داد... بعضی چیزها برایش زیبا بود و بعضی چیزها دلهره آور و ترسناک... 
نزدیک باغچه حیاط ایستاد... دستی به شاخه های نازک و خشک درخت انار کشید و کنار باغچه نشست.... 
مامان مهری کلید انداخت و وارد حیاط شد... 
خورشید:« شما بیرون بودین؟!» 
مامان مهری:« رفتم سبزی آش بخرم... کی آمدی؟! چرا اون جا نشستی؟!» 
خورشید:« همین الان اومدم...» و از جا برخاست و در حالیکه به مامان مهری کمک می کرد تا چیزهایی که خریده بود را بالا ببرد... گفت:« چه قدر می خوای اش درست کنی؟! این همه سبزی خریدی!!» 
مامان مهری:« نذر دارم...» 
خورشید:« نذر چیه؟!» 
مامان مهری:« حالا صبر کن... بذار درست بشه بعدا می گم!!» 
خورشید:« آهان از اونا که مامان سحر هم نذر داشت!! یه بار درست می کنی اگه به آرزوت رسیدی، یه بار دیگه هم درست میکنی!!» 
مامان خندید و گفت:« آره فضول خانم!!» 
خورشید:« می دونم مال منه... برای دانشگاه!! آره؟!» 
مامان مهری نگاه متعجبی به او انداخت و گفت:« وای چه قدر تو فضولی» خورشید به محض این که داخل اتاق شد جلوی آینه رفت... و صورتش را کاوید... مقنعه را از سرش بیرون کشید... تسبیح حسام... شادی اش را گرفت... لحظه ای دست برد تا برای همیشه خود را از شرش خلاص کند... اما نتوانست... دوباره رهایش کرد... آن را زیر لباسش پنهان کرد تا نبیندش... 
همراه مامان مهری مشغول پاک کردن سبزی بود که مهرداد رسید... مهرداد غر غرکنان وارد شد. دست ها را از سرما به هم مالید و کنار بخاری ایستاد... صورتش از سرما سرخ بود... گفت:« این سرما تموم نمی شه!!» 
مامان مهری:« زمستون همینه دیگه مادر...» 
مهرداد:« می خوای آش درست کنی!!؟» 
مامان مهری:« آره پسرم... ناهارتُ بخور بیا کمکم کن!» 
مهرداد:« خورشید خانم چی کاره اند!!» 
خورشید به یاد خورشید خانم گفتن های کسری افتاد و ناخواسته با لبخند گفت:« آخِی!!» 
مهرداد با نگاه زیرکش به او خیره شد و گفت:« از جوجو چه خبر؟!» 
خورشید با بی خیالی ظاهری شانه ای بالا انداخت و گفت:« هیچ!!»
مهرداد ابروها را بالا برد و با همان نگاه زیرک نزدیک شد... و کنارش نشست و گفت:« انگار هیچ هیچم نیست!!» 
خورشید جدی شد و گفت:« چیزی معلومه؟!» 
مهرداد:« عجیب!» 
مامان مهری:« اَه بس کنید ها!! حوصله ندارم... چرا شما دوتا، تا همدیگه رو می بینید شروع به چرت و پرت گفتن می کنید مثل آدم، با هم سلام واحوالپرسی کنید. روی همُ ببوسید و خسته نباشید به همدیگه بگین...» 
بعد مامان مهری سعی کرد ادای آن ها را دربیاورد. 
شبه؟! 
روزه!! 
خیلی دیره نه خنده اشُ واگیر داره!!
صدای انفجار خنده ی مهرداد و خورشید خانه را لرزاند مهرداد هنوز می خندید با خنده گفت:« خونوادگی یه چیزایی توی وجودمون هست!! خورشید اشک از چشم هایش راه افتاده بود و هنوز می خندید. 
مامان مهری هم با خنده گفت:« دروغ می گم؟! کی شده وقتی من پیش شما دوتا هستم مثل آدم حرف بزنید منم یه چیزی سردربیارم!!دلم خوشه دوتاتون خونه اید!!... و بعد حرف را عوض کرد و گفت:« خورشید زودتر اینا رو جمع کن چادرتُ اندازه بزنم...» 
خورشید:« من که گفتم!!» 
مامان مهری:« چی رو؟!» 
خورشید طوری که مهرداد مشکوک نشود گفت:« گفتم که... نمی خوام!!» 
مامان مهری:« خب... اگه جرات داری بلند به خودش بگو دیگه!!» 
مهرداد:« چی شده... جریان چیه؟!» 
خورشید:« مهرداد... من می خوام فعلا تا یه مدتی چادر سرم نکنم» 
مهرداد:« تو که موقع مدرسه رفتن با مانتو می ری...» 
خورشید:« بجز مدرسه...» 
مهرداد:« میل خودته... فقط تابلو نکن خودتو... درست برو بیرون حرفی نیست...» 
خورشید مثل فشنگ از جا برخاست و به گردن مهرداد اویخت و گونه اش را چندبار بوسید... فکر نمی کرد مهرداد به آن سادگی با قضیه کنار بیاید... 
خورشید:« پس باید مامان جونم یه مانتوی خوشگل برام بخره!» 
مامان مهری:« مانتو داری دیگه...» 
خورشید:« مانتوی کتان می خوام. مانتویی که من دارم مد نیست!!» 
مهرداد:« جوجو اگه بخوای قرطی بازی دربیاری همون چادرُ سرت میکنی ها!! یه مانتوی ساده!! حالا این مده، اون مد نیست نداریم» 
خورشید:« مهرداد... به خدا اولین و آخرین بارمه که راه اشتباه و پر خطر مد رو پیش می گیرم فقط همین یه بار...» و بعد خندید. 
مهرداد سعی داشت کاری کند خورشید هرچه زودتر از حسام و دنیای او دور شود... مهرداد فکر می کرد اگر خورشید طوری که خودش دوست دارد زندگی کند زودتر از حسام و آن چه او را بیادش می اندازد دور می شود... رها می شود... برای همین تمام سعی او در این بود که
چای لاغری تیما  خورشید خودش او را پیدا کند... با این که مایل بود خورشید چادری باشد... اما چون می دانست خورشید برای خوشایند حسام چادر سر می کند... وقتی با درخواست خورشید روبرو شد... مخالفت نکرد تا شاید خورشید... خودش باشد... آن طور که می خواهد بپوشد نه برای خوشایند حسام و نه هیچ کس دیگری!! 
مهرداد:« امروز می ریم بیرون... هرچی دوست داشتی بخر...» 
خورشید با خوشحالی از مهرداد تشکر کرد... 
ساعت 12 شب بود خورشید گوشی را توی لباسش پنهان کرد و به حیاط رفت... کسری پی در پی زنگ می زد... خورشید پشت درخت انار توی باغچه ایستاد و جواب داد:« بله...» 
کسری:« سلام عزیزم...» 
سلام
کسری:« چه طوری؟!» 
خوبم
وای که چقدر دلم برات تنگ شده... 
نمی تونم حرف بزنم... همه خوابند... 
مگه اونجا شبه؟! 
یعنی چی!! 
جایی که تو هستی مگه می تونه شب باشه خورشید خانم؟! 
خورشید خندید و گفت:« شب به خیر» 
فدات بشم عزیزم شب به خیر... صبر کن صبر کن... بهت دستور می دم امشب خواب منو ببینی!! خداحافظ.... 
خورشید گوشی را دوباره توی لباسش پنهان کرد و پله ها را بالا رفت... 

فصل 43
با لباس های جدید از این رو به آن رو شده بود... نگاه ها به سختی می توانستند از دیدن دوباره اش امتناع کنند... خیلی دوست داشت فرصتی پیش می آمد و با لباس و تیپ جدیدش بیرون می رفت و کسری او را می دید... آن روز پنج شنبه بود و پری همراه عمو محمود و خاله سیمین به خانه شان آمده بودند... مهتاب و مهران هم بودند... به قول مهرداد شهر حسابی شلوغ بود... خورشید خواستنی تر از همیشه به نظر می رسید... پری و سحر این را به خوبی حس می کردند... انگار نیروی عجیبی از برق نگاهش به بیننده منتقل می شد... هیجان در نگاه و بیانش کاملا مشهود بود. نمی دانست از این تغییرات که می دیدند خوشحال باشند یا نگران...!! پری معتقد بود هنوز کسری برای آنها غریبه است... آنها عادت کرده بودند تنها نام حسام را از دهان خورشید بشنوند... نام کسری برایشان هنوز نام یک غریبه بود... 
وقتی خورشید به دنبال فریادهای مامان مهری به آشپزخانه رفت تا کمکی به او بدهد... پری به سحر گفت:« دلم می خواد این پسره رو درست ببینم... باهاش حرف بزنم... نگران خورشیدم... اگر وابسته بشه اگه اون تو زرد از آب دربیاد دیگه خیلی براش سخت می شه» 
سحر:« نه... کسری پسر خوبیه... خیلی زجر کشیده تا خورشید یه کم تحویلش بگیره...»
پری:« اخه اصلا این کیه؟!» 
سحر:« به خورشید گفته... در مورد خودش خیلی چیزها به خورشید گفته...» 
پری:« نمی دونم... والله!! آخه سحر... درست نیست با هم دوست باشن... ما از این چیزا نداشتیم!! پیام و گوشی و تلفن بازی و نامه پراکنی... می ترسم کسی بفهمه!!» 
سحر:« خورشید می گه تا کسی رو نشناسه که نمی تونه به درخواستش جواب بده» 
پری:« کدوم درخواست؟!... اون اصلا حرفی از ازدواج نزده! به نظر من که از اون زبل هاست!» 
سحر:« اون مدام توی حرفهاش از آینده می گه. خورشید که نمی تونه بهش بگه فردا بیا خواستگاری من!! در ثانی اگر هم فرضا بیاد!! هنوز خورشید دل به اون نداده!! من می گم به این کارها و حرفای خورشید زیاد هم مطمئن نباش... اون نمی تونه به این سادگی ها از حسام بِکَنه پری... با کسری بهتر می تونه حسام رو فراموش کنه!»
پری:« آخه نکنه کسری بدتر از حسام بشه؟!... تو فکر میکنی اون با اون تیپ و وضعش ... چی بگم...؟! اصلا ولش کن!!»
عصر اون روز مهتاب که می خواست برای ناهید لباس تهیه کند... از خورشید و پری و سحر خواست تا مغازه های پاساژ همراهیش کنند... 
خورشید از نبودن مهرداد استفاده کرد و کمی آرایش کرد... و آماده شد... به نظر همه او فوق العاده شده بود و به نظر خودش کمی بیش از فوق العاده!!... فقط خدا خدا میکرد مهرداد را نبیند... مهتاب باز هم توی راه از پیام پسرخاله ی جواد صحبت می کرد... و خورشید بی توجه به صحبت او با نگاه به دنبال کسری می گشت... به او پیام داده بود که می خواهد بیرون برود و عاقبت کسری آمد... مثل همیشه معقول و متشخص لباس پوشیده بود... و با ژست خاص خود سری تکان داد و از دور سلام کرد نگاه از خورشید برنمی داشت، پری یواشکی گفت:« مهتاب بفهمه ... کارت زاره!!» 
خورشید اما محسور نگاه جادویی کسری بود و به هیچ کس توجه نداشت... 
مهتاب ناهید را به خورشید سپرد و وارد یک مغازه شد... 
کسری از دور اشاره کرد که خورشید از آنها فاصله بگیرد... تا بتواند بیاید. خورشید از سح ر  صابون کوسه آر پی خواست با ناهید باشد... سحر هم ناهید را کمی آن طرف تر برد... کسری در چشم به هم زدنی روبرویش ایستاد با لبخند مرموز و خواستنی... نگاهش به خورشید سرشار از تمنا بود و اشتیاق... نگاه او خورشید را به وجد می آورد... کسری سری تکان داد و زیر لب گفت:« تو محشری!!» و خورشید لبخند زد... سحر زیر چشمی آن ها را نگاه کرد... و کسری طوری که سحر بشنود گفت:« خانم کوچولو خوب هستند؟!» 
سحر لبخند رضایت مند و زیبایی زد و سر تکان داد... 
خورشید:« دیگه برو... الان خواهرم میاد...» 
کسری:« اِ... ایشون که داخل مغازه اند خواهرته؟!» 
خورشید:« آره... زود برو...» 
کسری:« من تازه اومدم کجا برم!!» 
خورشید وحشت زده نگاهش کرد و گفت:« اگه مهتاب مشکوک بشه دیگه نمی تونم بیرون بیام!!» 
کسری:« نترس... الان می رم... من که سیر نمی شم!!...» 
خورشید:« خداحافظ... و به داخل مغازه رفت.» 
مهتاب:« کجایی تو؟! ناهید کو؟!» 
خورشید سرخ بود و هیجان زده... نمی فهمید چه میکند... پری به کمکش شتافت و گفت:« ناهید پیش سحره... من الان میارمش... مهتاب لباسی را که انتخاب کرده بود به خورشید نشان داد و گفت:« خورشید چطوره؟!» خورشید که بسختی لباس را می دید گفت:« خوبه... عالیه!!» 
مهتاب:« ناهید کو؟!» 
پری:« اینم ناهید خانم» 
سحر وارد مغازه شد هنوز لبخند روی لبهایش بود... تا چشمش به خورشید افتاد هردو لبخندهای معنی داری به هم زدند. پری آهسته به خورشید گفت:« تابلوهای بدبخت!» 
مهتاب لباس را تن ناهید می کرد... و ناهید مرتب می گفت:« خاله خورشیدم تنم کنه... خاله خورشیدم تنم کنه!!» 
پری زیر لب گفت:« خاله خورشیدت مرده چه جوری تنت کنه» و خورشید و سحر از خنده ریسه رفته بودند... 
هنوز به انتهای پاساژ نرسیده بودند که مهرداد با چندتا از دوست هاش از توی کتاب فروشی بیرون آمدند. خورشید با دیدن مهرداد فقط گفت:« وای!!!» 
سحر:« مهرداد!!» 
مهتاب:« ناهید... دایی اوناهاش...» 
پری:« خورشید بیا پشت سر من...» 
اما دیگر دیر بود... یکی از همراهان مهرداد که خورشید را نمی شناخت چنان به او زل زده بود که مهرداد با دنبال کردن خط نگاه او، خورشید را اول از همه دید...، لبهایش را که جمع کرد... خورشید فهمید عصبانی شده... و زیر لب به پری گفت:« الان حالمُ می گیره...» مهرداد نزدیک شد و بی آنکه نگاه از خورشید بردارد با بقیه سلام و علیک کرد... چنان چشم غره ای به خورشید رفت که سحر از ترسش ده بار چادرش را عقب و جلو کشید... 
مهرداد نگاه از خورشید برداشت و ناهید را بغل کرد و گفت:« دایی اومدی چی بخری؟!» 
مهتاب:« اومدیم برای ناهید لباس بخریم...» 
مهرداد رو به ناهید گفت:« چی خریدی دایی؟» 
ناهید:« دامن...» 
مهرداد درحالی که او را می بوسید گفت:« آ قربونت بره دایی... رو به مهتاب گفت:« چیز دیگه ای هم می خوایی؟!» 
مهتاب:« نه دیگه... جواد الان می گه اینا کجا رفتن... می ریم خونه... اگه خورشید اینا چیزی لازم ندارن...» 
مهرداد به جای خورشید گفت:« نه... خورشید چیزی لازم نداره...» 
پری که اوضاع را آشفته دید و فهمید مهرداد عصبی است گفت:« پس برگردیم...» و بعد یواش به خورشید گفت:« اگه این یارو رو ببینه که دنبالمون اومده نابود می شیم... سریع برو...» 
خورشید از ترسش دیگه نگاهی به اطراف نیانداخت که شاید باز کسری را ببیند... از این هم مطمئن بود که اگر کسری مهرداد را ببیند محال است جلو بیاید... و حتما خود را پنهان میکند... 
سحر همچنان ساکت بود و تند تند گام برمی داشت... 
پری رو به او گفت:« توی پاساژ که خوب دوتاتون نیشتون تا بنا گوش باز بود... چی شده حالا؟!» 
سحر چشم غره ای به او رفت و گفت:« هیس... مهرداد!!» 
پری:« اِ... مهرداد که مهرداد... واسه چی می ترسین الکی!! به تو که کار نداره... دوست خودش زل زده به خورشید به شما ربطی نداره...» 
خورشید:« الان بی ربط و با ربط همه چی به من ربط داره...» 
پری:« آخه واسه چی؟! مگه خودش بهت اجازه نداده با مانتو و روسری بیای...» 
خورشید:« چرا...ولی فکرکنم پشیمون شد!! همون اول که دیدمش فهمیدم! کاش آرایش نمیکردم!!» 
پری پوزخندی به او زد و گفت:« بدبخت... آخه تو چه آرایشی داری؟! یه رژ صورتی که فقط خودت می دونی... اونقدر لبهاتُ چلوندی که داره خون می زنه بیرون... اگه رفتیم خونه بهت گیر داد... بگو چی کار کنم... جلوی نگاه مردم رو که نمی تونم بگیرم... پیرزن نیستم که نگام نکنند جَوونم!!» 
خورشید:« می گه پس بتمرگ سرجات... رفتی بیرون هم چادر سرت کن» 
پری:« با چادر که بیشتر آدمُ نگاه می کنند.» 
خورشید:« پری...؟!» 
پری:« حوصله اش رو ندارم» 
خورشید:« تورو خدا!!» 
سحر:« شما چی میگین؟» 
پری:« می خواد که من خودمُ بندازم جلوی دندونای مهرداد!!» 
سحر:« وا؟!» 
پری:« والله... این هرکاری دلش بخواد می کنه بعدش می گه پری!!» 
خورشید:« به خدا حوصله گیر دادنش رو ندارم...» 
پری:« خیلی خب... چی بگم؟!» 
خورشید:« همین چیزایی که چند دقیقه پیش گفتی!!» 
پری:« جلوی نگاه مردمُ نمی شه گرفت؟» 
خورشید:« آره...» 
خورشید:« البته الان خونه شلوغه!! کاری نداره.» مهرداد که با مهتاب جلوتر می رفتند ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد و گفت:« خاله قزی ها بجنبین!!» 
سحر خندید... خورشید هم آرامتر شد... 
پری گفت:« فکر کنم شیاطین رهاش کردن!!» 
خورشید:« آرامشِ قبل از طوفانه!!» 
سحر:« نه... یه کمی بهتر شده!!» 
آن شب، بعد از رفتن میهمانها، خورشید بلافاصله به رختخواب رفت... و چشم ها را بست... مهرداد هم بدون حرف چراغها را خاموش کرد... 

فصل 44
از مدرسه آمده بود... بی حال و سرما خورده کنار بخاری دراز کشیده بود... مامان مهری سوپ گرم آورده و می گفت:« پاشو یه کم بخور، حالت جا بیاد... پاشو دخترم!» 
مهرداد:« مامان برای منم بیار...» 
مامان مهری:« تو یه ذره به چشمات استراحت بده، تا برات بیارم... پاشو مادر چشمات درد می گیرند... چند ساعته جلوی این نشستی؟!...» کامپیوتر را می گفت... 
خورشید عطسه ای کرد و در جا نشست... با بی اشتهایی به سوپ نگاه کرد... مامان مهری با ظرف دیگری وارد اتاق شد و به خورشید گفت:« به چی زل زدی؟ خب بخور دیگه!!» 
خورشید قاشقی سوپ به دهان برد و دوباره عطسه کرد.... 
مهرداد:« ببین می تونی منو هم مریض کنی؟!» 
خورشید با بی حالی گفت:« برو بابا... و عطسه کرد...» 
مامان مهری:« چرا دیشب سر جات نخوابیدی؟! توی این هوای سرد... پشت در خوابیدی سرما می خوری دیگه!!» 
خورشید:« آخه خیلی خوابم می اومد... یه لحظه دراز کشیدم که زود پاشم اما خوابم برد...»
در واقع داد و ستد یواشکی پیام های تلفنی هم دردسر بزرگی شده بود... که خورشید به آن دل خوش کرده بود... و کم کم عادت می کرد لحظه به لحظه پیامی داشته باشد و پیامی بفرستد... مامان مهری که از اتاق خارج شد... مهرداد جلو آمد و گفت:« شانس آوردی مریض شدی!!» 
دل خورشید هوری پایین ریخت و چشم هایش گرد شدند... قاشق را توی ظرف گذاشت و وحشت زده مهرداد را نگاه کرد و گفت:« چی؟!» 
مهرداد که دوباره نگاهش مثل دیروز توی پاساژ شده بود گفت:« می گم شانس آوردی مریض شدی!! و الا جوجویی می ساختم آماده طبخ!!» 
خورشید که خوب می فهمید مهرداد چه می گوید... دوباره قاشقش را برداشت و سعی کرد بی تفاوت نشان دهد... در حالیکه سوپ را الکی هم می زد گفت:« چی می گی؟!» 
مهرداد چشم ها را باریک کرد و لبها را جمع کرد... 
خورشید:« خب؟!» 
مهرداد:« آخرین باری بود که اون مدلی بیرون بودی!! فهمیدی یا توضیح اضافی هم می خوای!؟!»
خورشید اخم هایش را درهم کشید و با عصبانیت گفت:« واسه چی؟! مگه چه مدلی بودم؟! من به خودت گفته بودم می خوام با مانتو بیرون برم تو هم قبول کردی در ثانی... تو داداش منی... بابام که نیستی!!» 
مهرداد به سوی او یورش برد که مامان مهری داخل اتاق شد خورشید در چشم به هم زدنی گوشه اتاق ایستاده بود... 
مامان مهری:« چتونه؟! و رو به مهرداد گفت: مگه نمی بینی این بیچاره مریضه مهرداد چی کارش داری؟ چته؟ هان؟!» 
مهرداد نفسی کشید و نگاه خشمگینش را به خورشید دوخت...
خورشید:« مامان شما بهش بگو آخه من چی کار کردم؟!... دیروز جلوی پری و سحر اینا طوری به من نگاه میکرد که خجالت کشیدم... دوست خودش به من زل زده تقصیر من چیه؟!» 
مامان مهری که تازه موضوع را فهمیده بود لبخند معنی داری زد و گفت:« آهان!! پس آقا داداش سر غیرت اومدن!؟... رو به مهرداد گفت: جوجوی شما دیگه بزرگ شده... خانم شده... بهت گفته بودم که دیگه بهش نگو جوجو!!... تازه... از همه جوجوهای دنیا هم خوشگل تر شده خب نگاش می کنن!! این دیگه ناراحتی نداره... تقصیر جوجوی شما نیست شما هم اگه غیرت زیادی دارین همه اش رو این جا خرج نکن... یه کمی نگه دار برای عروس اینده ات!!؟»
مهرداد:« من غلط بکنم زن خوشگل بگیرم.» 
مامان مهری ابرو بالا انداخت و گفت:« عروس زشت بگیری، خودتم نگاش نمی کنی!!» 
مهرداد:« من به این چیزا اهمیت نمی دم... من به آدم بودن طرف اهمیت میدم با لحن کنایه دار گفت:« خیلی ها هستن به خوشگلی کار ندارن فقط آدم بودن براشون مهمه...!!» 
خورشید ناباورانه به مهردادخیره شد و اشک در چشم هایش حلقه بست... 
مامان مهری که عصبانی شده بود گفت:« اون خیلی ها بیجا کردن!! اون خیلی ها اگه عرضه داشتن مرد و مردونه حرف می زدن و پاش وایمیسادن!!» 
هیچکی جرات نداره بیاد دم این خونه در بزنه!! همه یه دفعه می ریزن سرش... کسی جرات نداره اسم بچه امو بیاره... همه از این عشق حرف می زنند به جز اون که باید حرف بزنه!! حالا هم که خبر می رسه واسه عزیز دردونه اشون دختر نشون کردن!!» 
حالا مهرداد و خورشید با دهان باز مامان مهری را که عصبانی اتاق را ترک می کرد نگاه می کردند... خورشید مثل فشنگ از جا جست و به دنبال مامان مهری رفت و گفت:« مامان!! شما از کی حرف می زنی؟» 
مامان مهری ایستاد و به خورشید زل زد و گفت:« ولش کن!! دیگه فکرشو نکن!!» 
خورشید با نگرانی تمام به مامان مهری خیره شده بود... 
خورشید:« مامان... حسام؟! واسه حسام کسی رو...؟!» 
مامان مهری:« کرده باشن!! به ما چه مربوطه؟» 
خورشید نالید:« مامان!! تورو خدا... راستشو بگین!!» 
مهرداد از اتاق خارج شد و جلوی مامان مهری ایستاد و گفت:« مامان!! چی شده؟ حالا که حرفو انداختین وسط... همه رو بگین!!» 
مامان مهری که معلوم بود خیلی حرص می خورد... روی زمین نشست... نفس عمیقی کشید و گفت:« ایران خانم چند روز پیش می گفت، مادر حسام بهش گفته خاله عروسش فرزانه رو برای حسام در نظر گرفته!! گفته... حسام قبلا خورشید رو می خواسته اما... حالا می گه نه!! حسام گفته هرکی بجز خورشید فرقی برام نمی کنه!! واسه همین دیگه برنگشته مادرش هم گفته اگه حسام رضایت بده دختره رو براش عقد می کنن...» 
مهرداد لبها رو جمع کرده بود و به دیوار تکیه زده بود... خورشید اما شل شده بود... بی حس و ناتوان... اشک می ریخت... 
مامان مهری نگاهش کرد و گفت:« حیف تو نیست این طوری اشک می ریزی؟ واسه خودت زندگی کن دخترم... می دونم حسام پسر خوبیه... اما خوب دیگه حسود زیاده... خیلی ها آرزوی تو رو دارن... خیلی ها هم آرزوی حسام رو... حسودا بیکار نمی شینن!!... ولی من می گم هرچی خدا بخواد همون میشه...» 
خورشید از اینکه مامان مهری هم راز دل او را می داند هم خوشحال بود هم خجالت می کشید و به خاطر غصه دار بودنش غصه دار بود... انگار یاد حسام نام حسام فکر حسام حرف از حسام نمی خواست هیچ وقت تمام شود... آخر شب بود... تب داشت، بینی اش کیپ شده بود و نفسش در نمی آمد... گریه هم کرده بود... حال و روزش بدتر شده بود... خوابش نمی برد... به حیاط رفت که هوایی بخورد... یواشکی گوشی اش را برداشت... توی حیاط به گوشی اش نگاه کرد... یک پیام از کسری داشت... 
تو زیباترینی... من عاشقترینم
تو نازنین ترینی... من شیدا ترینم... 
پیام کسری هم نتوانست آتشی که درونش را می سوزاند خاموش کند... تسبیحش را لمس کرد و آن را میان لبهایش نگه داشت... انگار حسام کنار درخت انار ایستاده بود و نگاهش می کرد... خورشید که از سرما می لرزید زیپ کاپشن خود را بالا کشید و روی پله های بالکن نشست... همچنان به جایی که حسام را می دید زل زد... به یاد شعری افتاد که چند روز پیش آن را گوش کرده بود و با خود گفته بود« دیگه از این شعرها نه گوش می دم نه حفظ می کنم»!! اما هم گوش کرده بود و هم یاد گرفته بود زیر لب زمزمه کرد:
مگه قرار نبود که من چشماتو از یاد ببرم؟!
به من بگو پس چرا از همیشه عاشق ترم؟ 
مگه قرار نبود دیگه فکرمو درگیر نکنی؟!
دیگه به چشمای سیات، چشمامو زنجیر نکنی؟!
نگاهی به آسمان ابری انداخت و آهی کشید و از جایش برخاست.

 

فصل 45


خورشید کنار بخاری لم داده بود و با کتابهایش مشغول بود.... تازه از مدرسه آمده بود... همان طور که به خطوط کتاب فیزیک خیره شده بود آرام آرام پلکهای سنگینش را روی هم گذاشت و خوابید مهرداد وقتی وارد خانه شد آن قدر عصبانی و پر سر و صدا وارد شد که خورشید ناگهان چشم باز کرد... مهرداد نزدیک بخاری شد و کاپشن خود را درآورد و به گوشه ای پرت کرد.... دستها را به هم مالید و به خورشید نگاه کرد....
خورشید : «سلام... چیه؟! .... ترسیدم!! »
مهرداد کنارش نشست و گفت : « پاشو بشین... خوب گوش کن ببین چی میگم!؟ »
خورشید که حدس می زد باز خبری شده با نگرانی در جا نشست و به دهان مهرداد خیره شد...
مهرداد : « حواست هست؟! »
خورشید : « آره... بگو دیگه!! »
مهرداد : »می گم توی راه مدرسه کسی مزاحمت می شه؟! »
خورشید به یاد حسام افتاد که همین سوال را از او پرسیده بود .... و خورشید دروغ گفته بود... و حالا باز هم دروغ می گفت...
خورشید: « نه... باز چی شده مهرداد!؟ »
مهرداد: « ببین جوجو... اگه بفهمم غیر از این بوده خیلی بد می شه ها!! »
خورشید: « نکنه واسم جاسوس گذاشتی؟! »
مهرداد: « جواب منو بده!! »
خورشید: « جوابتو دادم... نه! مزاحم ندارم!! خودت که چندبار دنبالم اومدی!! »
مهرداد : « اون مال خیلی وقت پیش بوده...»
خورشید با بی خیالی ظاهری شانه ها را بالا انداخت و گفت : « خب می تونی دوباره امتحان کنی!! ببینم کی پشت سر من لغز می خونه؟! هر دقیقه تو رو شیر می کنه می فرسته سراع من؟! تو یا به من اعتماد داری یا نه! تکلیف روشن نیست!!»
مهرداد که انگار مجاب شده بود گفت : « کسی پشت سر جوجو لغز بخونه که برای همیشه خفش می کنم!! »
خورشید : « پس چی؟! اهل توهم شدی؟! »
مهرداد: « پاشو این قدر زبون درازی نکن برو یه چیزی بیار بخوریم...»
خورشید در حالی که از جا بلند می شد گفت : « یه چیزی یعنی نهار؟! »
مهرداد : « آ باریک الله جوجوی چیز فهم!! »
خورشید لبخندی زد و از جا جست... خوشحال بود که باز از تله مهرداد گریخته است...
یکی دو روز بعد... وقتی خورشید و سحر همراه کسری توی اتومبیل نشسته بودند و از راه مدرسه به خانه بر می گشتند کسری زیر گوش خورشید گفت : « می دونی چه آرزویی دارم؟! »
خورشید سری تکان داد و گفت : « نه!! »
کسری: « این که یه جایی غیر از ماشینِ مردم بتونم باهات حرف بزنم... نگات کنم... رو به روت بشینم... تمام رُخت رو ببینم!! »
سحر خنده اش گرفت... کسری خم شد و به سحر نگاه کرد و گفت : « واالله به خدا!! »
سحر: « ببخشید دخالت می کنم... ولی شما نمی دونید واسه دیدن همین نیم رخ هم ما چه عذابی می کشیم!! من که تا برسم خونه اونقدر صلوات می فرستم وقتی از ماشین پیاده می شم جلوی پامُ نمی تونم تا چند دقیقه ببینم گیجِ گیج می شم !!... دیگه وای به حال خورشید....»
کسری: « آخه چرا؟ به خدا به هر کی بگم این طوری عشقم رو می بینم مسخره ام می کنه...!! »
سحر: « شما که موقعیت ما رو نمی دونید!! کافیه فقط یه آشنا ما رو ببینه....محسن ما که حکم تیر می ده!! »
خورشید: « مهرداد زنده زنده پوستم رو می کَنه!! »
کسری پوزخندی زد و سری تکان داد و گفت : « بابا آخه خیلی وقته دوره این حرفا گذشته!!... این اضطراب شما دیگه داره به من هم سرایت می کنه!! اما... با این همه می گم شما بی خودی این همه نگرانید.. من یه کافی شاپِ دنج می شناسم... فردا به خونه بگین دیرتر می یایین... منم با ماشینم میام... یه سری بریم اونجا... باشه خورشید؟! »
خورشید: « نه... فکر نمی کنم بشه!!! »
سحر که دلش برای کسری می سوخت گفت : « خب برو خورشید... من میام می گم کلاس داشتی.. می گم قرار بود با بچه ها شیمی کار کنی...»
خورشید: « نه...»
کسری: «آره... سحر خانم... همین خوبه... از امروز وقت دارین همه رو آماده فردا بکنید!!....؟»

 






مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: